یکی از دوستان نقل می کند ، خیلی وقت بود خرید نکرده بودم یعنی بچه های عزیزم بخاطر فشردگی کارهایم زحمت خرید خانه را عهده دار بودند ، اما به دلیل تعطیل بودن دو روز پشت سرهم ، این فرصت را غنیمت شمرده و قرار بر این شد که مقداری از خرید ها را امروز من انجام دهم .

از این رو خوشحال بودم که فرصت این کار را پیدا کردم و اما قبل از خرید های دیگر اول از همه رفتم سراغ خرید ” مـرغ ” ! تازه مغازه را باز کرده بودند و چند نفری هم مقابل این مرکز خرید ایستاده بودند که من هم همانند آنها ایستادم

ابتدا مردی با ظاهر آراسته ، چهار عدد مرغ را بر روی ترازو گذاشت و صاحب مغازه نیز با دستپاچگی و تملق خاص ! مرغ ها را وزن کرده و با احترام تحویل آن آقای محترم داد .

بر همین اساس نفرات بعدی نیز خرید های خود را انجام دادند ، تا اینکه نوبت به من که رسید ، متوجه شدم یک خانم مسن بعد از من در نوبت است و از این رو برای احترام بهشون تعارف کردم که خرید کنند ، ابتدا قبول نکردند اما وقتی دیدند من عجله ای برای خرید ندارم مرغی را نشان فروشنده دادند و قیمت کردند و فروشنده نیز قیمتش را گفت ، اما بعد این خانم چندمین مرغ را هم نشان فروشنده دادند ! ( معلوم بود که دنبال مرغی با وزن کم و قیمت کمتر را جستجو می کنند ) اما وقتی که خواست مرغ دیگری را نیز نشان دهد و قیمت کند ، فروشنده با عصبانیت گفت : بفرمائید خانم ، مرغ فروشی نداریم … !

این خانم مسن ساکت ماند و فقط سرش را پائین انداخت ! درون مغازه سکوت حاکم شد و در این سکوت غرور یک انسان شکست ! خواستم بگویم خواهر من اگر بخواهید می توانم کمکتان کنم ، اما ! ترسیدم غرور ایشان بار دیگر بشکند .

آرام خرید کردم و برای خرید های بعدی توانی در خود ندیدم ، اما برایم خیلی سخت بود چرا که شکسته شدن غرور یک انسان بسیار دردناک است

به دنبال مقصر در این مطلب نیستیم ولی چه خوب است فروشنده گان این را به یاد داشته باشند که شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست !